×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

chap 2

goftego

× salam azizan khili az shoma manon hastam ke nazar midid
×

آدرس وبلاگ من

chap2.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/saeedd07

بیمارستان و عشق

بیمارستان و عشق

از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم ،زن وشوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه میدادند.

زن می خواست از بیمارستان مرخص شود وشوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضعیت زندگی آنها آشنا شدم.

یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه .دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک،شش گوسفند و یگ گاو است.

در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود وبا آن که در اتاق بیماران بسته بود اما صدایش به وضوح شنیده می شود.موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد ((گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید ،یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطوراست؟ نگران ما نباشید ،حال مادر دارد بهتر می شود .بزودی بر می گردیم ...))

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند.زن بیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت ودر حالی که گریه می کرد گفت: اگر برنگشتم،مواظب خودت وبچه ها باش. مرد با لحنی مطمئن ودلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: این قدر پرچانگی نکن. اما من احساس کردم که چهره اش کمی در هم رفت.

بعد از گذشت 10 ساعت که زیر سیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود،پرستاران ،زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد،بیرون رفت و شب دیر وقت به بیمارستان برگشت.مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد.فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق در تماشای او شد که هنوز بی هوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد . با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند،اما وضعیتش خوب بود.از اولین روزی که ماسک اکسیژن را برداشتند،دوباره جر وبحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند.

همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد.هرشب مرد به خانه زنگ می زد.همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم . وقتی از کنار مرد می  گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفند ها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید . حال مادر به زودی خوب می شود و ما بر می گردیم.

نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی داخل تلفن همگانی نیست . مرد در حالی که اشاره می کرد ساکت بمانم،حرفش را ادامه داد تا این  که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو وگوسفند ها را قبلا برای عمل جراحیش فروخته ام. برای این نگران آینده مان نشود،وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود ، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت  خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود،تکان خوردم.عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت،اما قلب دو نفر را گرم می کرد

سه شنبه 28 اردیبهشت 1389 - 3:13:17 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

ارسال پيام

جمعه 3 خرداد 1392   11:49:24 AM

سلام صفحه کارتم باز نمیشه تا بخونمش واسه شما هم همینطوره؟؟

آمار وبلاگ

7216 بازدید

2 بازدید امروز

0 بازدید دیروز

4 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements